کودک
کوچولوی ناز من
درباره وبلاگ


سلام دوستان این وبلاگ پسر ماه من حامدجون خودمه که در دوم فروردین سال نودویک به دنیا اومد و زندگیمون رو پر از شیرینی کرد.....

پيوندها
تنهاتر از همیشه............بدون تو نمیشه
دخترک افغان
love
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوست دارم و آدرس hamed091.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 296
بازدید کل : 30182
تعداد مطالب : 48
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1


موضوعات
خاطرات حامد

نويسندگان
مامان نرگس

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : مامان نرگس

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: “مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداري خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي‌خواهد برود يا نه: “اما اينجا در بهشت، من هيچ کار جز خندين و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند.”
خداوند لبخند زد: “فرشته تو برايت آواز مي‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.”
کودک ادامه داد: “من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي‌گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زيباترين و شيرين‌‌ترين واژه‌هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.”
کودک با ناراحتي گفت: “وقتي مي‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”
ادامه در لينک زير
اما خدا براي اين سؤال هم پاسخي داشت: “فرشته‌ات، دستهايت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي‌دهد که چگونه دعاکني.”
کودک سرش رابرگرداند وپرسيد: “شنيده‌ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي‌کنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟”
- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.”
کودک با نگراني ادامه داد: “اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي‌توانم شما راببينم، ناراحت خواهم بود.”
خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه درکنار تو خواهم بود.”
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي‌شد. کودک مي‌دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند.
او به آرامي يک سؤال ديگر از خداوند پرسيد: “خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگوييد.”
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهميتي ندارد. به راحتي مي‌تواني او را مادر صدا کني.”