کوچولوی ناز من
درباره وبلاگ


سلام دوستان این وبلاگ پسر ماه من حامدجون خودمه که در دوم فروردین سال نودویک به دنیا اومد و زندگیمون رو پر از شیرینی کرد.....

پيوندها
تنهاتر از همیشه............بدون تو نمیشه
دخترک افغان
love
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوست دارم و آدرس hamed091.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 124
بازدید ماه : 123
بازدید کل : 30009
تعداد مطالب : 48
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


موضوعات
خاطرات حامد

نويسندگان
مامان نرگس

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 8 تير 1392برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : مامان نرگس

دیروز داشتم به پسر گلم نگاه میکردم یهو چشمم به پاهاش افتاد وای  پاهای عسلکم تاول زده با خودم گفتم یعنی کفشاش براش کوچیک شده  خندیدمو گفتم چه زود

قرار شد یه کفش جدید براش بخریم برای گل نازم.

اما نه امروز دیدم دستاشم تاول زده ،بعد فهمیدم که نه بابا تاول نیست یعنی چی میتونه باشه خیلی نگران شدم خونه خاله معصومه بودیم،خاله معصومه گفت:اگه اشتباه نکنم  اینا ابله مرغونه چند ساله پیش نجمه رو هم گرفته بود تا دونه هاش زیاد نشده ببرینش دکتر.

بابا جونی حامد تا اومد دنبالم گفتم : میگن حامد ابله مرغون گرفته باید ببریمش دکتر.بعد سریع گاز موتورو گرفتیم واومدیم به طرف خونه،نزدیکای خونه گفتم بیا ببریمش بهداشت شاید اونا هم چیزی بفهمن که چیه.....

خلاصه بردیمو گفت نه ابله مرغون نیست.

گفتیم : پس چیه؟

گفتن : بیماری ویروسی.

چند تا شربت داد گفت اینارو که بخوره زودی خوب میشه نگران نباشین.

ان شاءالله  زودتر خوب بشی گلکم.

               خدایا شکرت

    

 
یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : مامان نرگس

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: “مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداري خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي‌خواهد برود يا نه: “اما اينجا در بهشت، من هيچ کار جز خندين و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند.”
خداوند لبخند زد: “فرشته تو برايت آواز مي‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.”
کودک ادامه داد: “من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي‌گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زيباترين و شيرين‌‌ترين واژه‌هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.”
کودک با ناراحتي گفت: “وقتي مي‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”
ادامه در لينک زير
اما خدا براي اين سؤال هم پاسخي داشت: “فرشته‌ات، دستهايت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي‌دهد که چگونه دعاکني.”
کودک سرش رابرگرداند وپرسيد: “شنيده‌ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي‌کنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟”
- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.”
کودک با نگراني ادامه داد: “اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي‌توانم شما راببينم، ناراحت خواهم بود.”
خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه درکنار تو خواهم بود.”
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي‌شد. کودک مي‌دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند.
او به آرامي يک سؤال ديگر از خداوند پرسيد: “خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگوييد.”
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهميتي ندارد. به راحتي مي‌تواني او را مادر صدا کني.”

 
جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : مامان نرگس

 شروع

niniweblog.com


تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
اظهار وجود

niniweblog.com


هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
زندان

niniweblog.com


گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
فرق اینجا با آنجا

niniweblog.com


داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی
می کردیم چه اتفاقاتی می افتاد:
احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سر می رفت و سزارین می کردند !!!
کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند !!!
اگر ویار می کردند باعث به وجود آمدن قحطی می شد!!!
به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالا در اداره وضع حمل می کردند!!!
اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها هم فورا توی سرش می زدند تا ادب شود !!!

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
بلوتوث

niniweblog.com


امروز موقع سونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر نفهمید،الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
بند ناف

niniweblog.com


امروز همش می خواستم بروم گشت و گذار اما مادر اینقدر نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دور شوم

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
موج مکزیکی

niniweblog.com


اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میرنم به خاطر امواج موبایل است.مادرم،نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی ؟

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
سکوت سرشار از ناگفته هاست

niniweblog.com


از بس به خاطر سکوت اینجا عقده ای شدم که تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیه شوم

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
چندبار مصرف

niniweblog.com


لابد شنیده اید که یک نفر می رود و از فروشنده می پرسد که آقا نان یک بار مصرف دارید؟و فروشنده میخندد و می گوید مگر نان چند بار مصرف هم داریم؟؟
خواستم بگم اصلا هم خنده دار نیست اینجا هر چیزی که به من برسد دوبار مصرف است

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
جغرافیای بدن

ابرو
فکر کنم در قطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب است

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
رخصت

niniweblog.com


خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم می خواهم برای خروج رخصت بخواهم .

مادرم ممنونم...........دیگر مزاحم نمی شوم شِـــکـــلـَــک هــاے عـَــروسـَــــکniniweblog.com

 niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com
اولین نفس

niniweblog.com


کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم قلبم تندتر می زند .همه چیز دارد از یادم می رود و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینها را به خاطر نمی آورم آهای من که هنوز حرفهایم تمام نشد..........

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 
جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : مامان نرگس

موهای عسلکم کوتاه کردیم خیلی جیگل شد

مبارکت باشه نازی مامان

niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com 

 خیلی  وقت بود که میخواستیم ببریمت ارایشگاه تا موهای نازت رو کوتاه کنیم بالاخره موفق شدیم شب ولادت حضرت امام زین العابدین ببریمت فرداشم که قرار بود سیسمونی کوثر بریم .

وای حامد اولش که ساکت نشسته بودی و خوشحال بودی اما یکم که گذشت حوصله گل مامان سر رفتو شروع به گریه کرد اقای ارایشگره حسابی هل شده بود /ببخشید نازنینم من وبابا سرتو محکم نگه داشتیم تا کار موهات تموم بشه شماهم که صداتونو هی بالاتر میبردین ......

دیگه تموم شد حالا گلم موهاش حسابی نازو خوشگل شده بود عین خودش.

راستی این دفعه دوم بود که بردیمت ارایشگاه بار اول شش ماهت بود که قرار بود ببریمت اتلیه واسه همون بردیمت ارایشگاه موهاتو مدل فشن زده بودیم .....

فدات بشم الهی

حامد جونم

 

 
جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : مامان نرگس

چند وقتی هست که گل مامان بوس کردنو یاد گرفته.اولش که فقط عکس خودشو بوس میکرد بعد مامان نرگس بعد عمه فاطمه که خیلی دوسش داره و بعدش خاله حمیده الانم که هر کی بگه بوسم کن اقا حامد بوسش میکنه اونم چه بوسی از نوع  خوشمزه و باحالش

 

الاهی فداش  بشم هر وقت نماز میخونم میاد مهرو هی بوس میکنه  بعدشم سجده میکنه .اون اولا که تا مهرو میدید بدو میگرفتو تو دهنش میبرد الان که ماش....ه اقایی شده واسه خودش

 
پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : مامان نرگس

خیلی حامد جونم ناز و حرف گوش کنی انشاالله که بزرگ شدی هم همینجوری باشی بهت میگم برو دستمال بیار همچی قشنگ برام میاری الاهی فدات بشم .

اینقد شلوغ کارم هستی که نگو واسه همون اصلا فرصت بروز کردن برام نمیمونه الانم که دارم مینویسم بغل دستم هی داری شلوغ میکنی چیکار کنم .

 
پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:, :: 21:12 :: نويسنده : مامان نرگس

این روزا حامد جونم حالش یکم بده اخه داره دندون جدید در میاره

دندونای  هشتم نهم دهم یازدهم....... گلم مبارک

 

                      مبارک باشه بسلامتی

 
شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 21:2 :: نويسنده : مامان نرگس

يك پسر كوچك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي كني

مادرش به او گفت : زيرا من يك زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمي فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هيچگاه نخواهي فهميد
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد : چرا مادر بي دليل گريه مي كند
پدرش تنها توانست به او بگويد : تمام زن ها براي هيچ چيز گريه مي كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولي هنوز نمي دانست چرا زن ها بي دليل گريه مي كنند
بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را مي داند
.او از خدا پرسيد : خدايا چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟
خدا گفت زماني كه زن را خلق كردم مي خواستم كه او موجود به خصوصي باشد
بنابراين شانه هاي او راآن قدر قوي آفريدم تا بار همه دنيا را به دوش بكشد.
و همچنين شانه هايش آن قدر نرم باشد كه به بقيه آرامش بدهد
من به او يك نيروي دورني قوي دادم تا توانايي تحمل زايمان بچه هايش راداشته باشد
ووقتي آن ها بزرگ شدند توانايي تحمل بي اعتنايي آن ها را نيز داشته باشد
به او توانايي دادم كه در جايي كه همه از جلو رفتن نااميد شده اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود
. به او توانايي نگهداري از خانواده اش را دادم حتي زماني كه مريض يا پير شده است بدون اين كه شكايتي بكند
به او عشقي داده ام كه در هر شرايطي بچه هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آن ها به او آسيبي برسانند
و در آخر به او اشك هايي دادم كه بريزد
. او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشك مي ريزد
خدا گفت : زيبايي يك زن در چشمانش نهفته است زيرا چشم هاي او دريچه روح اوست، ودر قلب او جايي كه عشق او به ديگران در آن قرار دارد.

متن دوم


فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،...

صبور باش و درکم کن؛
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.

 
جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : مامان نرگس

 
 

( قند ) خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه ( شور ) می زند برای ما . . .
اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش

 

دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید !

 

 

حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !

 

 

دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش . . .
.
.
.
.
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته

 

میره

 

میفهمی پیر شده !

 

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر

 

شده !


وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما

 

هیچ چی نمیگه . . .


و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو

 

هستش

 

دلت میخواد بمیری . . .

 

 
جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : مامان نرگس

 

حامد این روزا خیلی غر می زنی همش بهونه میگیری تازه سرما هم خوردی فکر کنم بیشترش به خاطر در آوردن دندون جدیدت باشه . . .

عزیزم هفتمین دندونت مبارک ❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

خدا کنه این همه تند تند در میاد زود خراب نشه البته رفتم برات یه مسواک انگشتی خریدم که دندونهات رو مسواک بزنم تا الان که دوست داشتی خدا کنه بعدا هم همین طور باشی ...❤شکلکهــای
            جالـــب آرویــــن❤