|
شنبه 6 مهر 1392برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : مامان نرگس
تازه فرداش حالت اینقد بد بود که نگو نمیدونم چرا اینطور شد دفعه های پیش که این جوری تابحال نشده بودی .شب اصلا من و بابایی خوابمون نبرد چون شما هرچی خورده بودی تا صبح بالا اوردی و همش تو خواب ضد حال میخوردی. شاید واسه دندون جدیدت باشه ؛نمیدونم اما انشاالله زودتر خوب بشی چون فکر میکنم خیلی ضعیف شدی الاهی مامان هیچ وقت داغتو نبینه.
![]()
سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, :: 14:59 :: نويسنده : مامان نرگس
عزیز هجده ماهه من امروز اخرین روز هجده ماهگیت با آن واکسن ها تمام شد و تبدیل به اولین روز نوزده ماهگی شد . اصلا باورم نمیشه چقد زود بزرگ شدی کوچولوی ناز من خیلی دوستت دارم . الان که دارم مینویسم خودت ناز گرفتی خوابیدی هی دستمو میکشیدی و میبردیم جای تخت و بهم میگفتی لالا..مه مه یعنی خوابم میاد و شیرمیخوام قربون اون طرز صحبت کردنت بشم ![]()
سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, :: 14:21 :: نويسنده : مامان نرگس
سلام امروز حامد جونم یک نیم سالگیش تموم شد وباید میبردم بهداشت واکسنشو بزنه .وای خیلی دلهره داشتم من از حامد بیشتر میترسیدم ،چون اصلا دلم نمیاد گلم دردش بگیره یا جایی درد کنه. اول که به عمه ش گفتم مادرجون حامدو بگو فردا بیاد ببریم با هم واکسن بزنیم که نمیدونم چرا نیومد ،دیگه بالاخره زنگ زدم دوستم اومد با اون حامدو بردیم. خوبه قبلش به بابایی گفته بودیم بره برامون وقت بگیره زیاد الاف نشیم. اول کنترل وزن15.500 قد 90 دور سر 51 بعد از کنترل نوبت واکسن رسید تو دلم برات ایتلکرسی میخوندم. اقای سالاری واکسن دستتو زد چنان دادی کشیدیی که دلم ریش شد تازه هنوز پای کوچولوت مونده بود واسه واکسن پات که خیلی بیتابی کردی . جان بمیرم برات بزرگ شدی فراموش میکنی پسرم بعد از چند دقیقه گریه بالاخره اروم شدیو با هم دیگه اومدیم خونه ،راستی دست خاله درد نکنه مامان مهدی رو میگم امروز خیلی بهمون کمک کرد. ![]()
![]() |